دو سوم،خصوصی

نوشتن ذهن انسان را مرتب می کند.قدرت و اراده نوشتن انسان را ازسایر موجودات جدا میسازد

دو سوم،خصوصی

نوشتن ذهن انسان را مرتب می کند.قدرت و اراده نوشتن انسان را ازسایر موجودات جدا میسازد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

"وقتی چیزی پر رمز و راز، خیلی قوی باشد

شما قدرت نافرمانی نخواهید داشت."

 

شازده کوچولو

"مردم کره جنوبی خواهان ارتباط دوباره با مردم کره شمالی هستند امّا آن را فورا نمیخواهند، بسیاری از آنها نمیخواهند که این اتفاق در طول عمرشان بیفتد، بیشتر به این دلیل که هزینه ی آن به شکل غیر قابل قبولی بالا خواهد بود"
......
"همچنین مردم کره جنوبی همدیگر را به چشم انتقاد و تحقیر نگاه می کنند.ارزش نهادن به خود با پذیرفته شدن در بعضی دانشگاه های ممتاز و به دست آوردن شغل های معتبر با دست مزد بالا در شرکت های بزرگی مانند سامسونگ، هیوندا و ال جی تعریف می شود."

فرار از اردوگاه چهارده
نوشته بلین هاردن

 

چقدر درک این مطالب آشنا ست.چقدر آدم حس میکنه توی این شرایط ها زندگی کرده

 

عه پس اینطوره؟

خیلی وقتها آدما میگن که آرزو دارن یا خواسته ای اما در حقیقت نمیخواهند که تحقق پیدا کنه

 

وقتی به تلوزیون سه بعدی بدون عینکش نگاه میکنی تصاویر درهم برهم میبینی

اما وقتی عینک میزنی هم 

جور دیگری میبینی

 

این روزها به دلایلی قسمتی از گفتگوهای شمس و مولانا رو خواندم

 

وقتی ازون حال و هوا و گفتگو ها میای بیرون و به اطرافت و اتفاقهای اطرافت نگاه میکنی

و مردم اطرافتو میبینی

و نظرات و گفتار اونها رو درباره اتفاقهای جریان زندگی می شنوی

شبیه همون عینک سه بعدی متوجه میشی چقدر دیدگاه ها با هم فرق میکنه

 

ااونها (شمس و مولانا) کجا بودند و ما کجاییم

البته بهتره بقول شمس من جمع نبندم و بخودم بپردازم

و سرمو بکنم توی یقه خودم و نَفس خودمو تماشا کنم

و به دنبال خطای دیگران نباشم

 

بهتره از گناهان خودم بگم

من آدمی که خیلی از کارهای به اصطلاح نیک و خوب رو انجام می دهم و در پی اون هدفی دارم

اینکه خدا منو ببینه و احتیاجاتمو برطرف کنه

من که بی چشمداشت نمیتونم ادم خوبی باشم

من که خیلی سخت میتونم ادمهایی که ازشون بدی دیدم و ببخشم

من که نمیتونم همه بنده های خدا رو یکسان دوست داشته باشم و بین نفس اونها و قسمت الهی اونها تشخیص قائل بشم

من که با خواندن همین مقدار مطلب جو میگیرتم فکر میکنم بیشتر از بقیه میفهمم

و پس الان من نیم سانت از بقیه جلوترم در رسیدن به کمال

من که همه ش میگم من و دنبال منم منم هستم

من که وقتی میبینم کسی توی اینستا کامنت گذاشته و بالادست هایی که باید به مردم خدمت کنند رو نفرین کرده لایک میکنم

من که فکر میکنم هرکسی که باعث دردو رنج من شده نباید وجود داشته باشه

 

آیا لایق زندگی ای هستم جز این روزهای ناراحت کننده که در کشورم شاهدم؟

 

هیچ فکر کرده ام که چقدر از مرگ می ترسم

 

تا حالا میدونستم؟

چقدر راحت دیدن خطا در دیگران.کم کاری ها و کم مسئولیتی های مسئولان

و من مسئول هیچ چیز نیستم!

مسئول هیچ رفتار و کردا اجتماعی نیستم مسئول گفته هایم در اینجا و انجا نیستم

مسئول تفکراتم نیستم

مسئول ارزوها و نفرینهایم نیستم

من همیشه حق دارم چون من هستم

و بقیه همیشه در اشتباهند

و چقدر شکسته شدن توسط خودم و گرفتن مچ خودم سخته

و چقدر دوست ندارم مسئول هیچ رفتار و گفتار و افکار خودم باشم

کاش هرکار میخواهم بکنم اما با خودم صادق باشم

زندگی امروز و سطح تفکر من خیلی به هم ارتباط داره

 

امیدوارم خداوند منو ببخشه و به راه راست هدایت کنه

خوشحالی وقتی که بعد از چند وقت بالاخره به فکرت برسه با قلبت دوست بشی

ازش بپرسی چرا ناراحته

چرا رنج میکشه؟

 

میخواست چی بشه؟و ببینی میگه اگر چطور میشد خوشحال میشدم؟

اونوقت به خواسته هاش فکر کنی ببینی منطقی؟

یعنی واقعا اگر خواسته هاش براورده میشد تو خودت گارانتی میکنی که اخرش خوشحال میشد؟

 

وقتی یک سوال ازش پرسیدم و فهمید از چه چیزی ناراحته و فکر کردم مسلما چیزی که میخواد با واقعیت خیلی فرق داره به حرفم گوش داد

 

راستی یک کتاب پی دی اف خوانده شد

 

یکی دیگه مونده

چندتا کشو هم مرتب شد اما احتیاج به عزم راسختری دارم

در آن زمان که از نظر من همه چیز رفته بود

 

بهتر است بگویم همه چیز را از دست داده بودم

 

جایی که بر این باور بودم:

احتمالا تو هم باید از دست داده باشم

و بی شک همین گونه است

که به از دست دادن همه چیز انجامیده 

 

چهره ام.بسیار درد میکرد

کبود نبود.ورم نکرده بود.خونریزی نداشت.چشمهایم سنگین نبود.

 

اما من این احساس ها را داشتم!

صورتی پر از کبودی.با چشمهایی که مشتهای محکمی خورده بود

با لبی پاره که  از ان هنوز خون تراوش میکرد

با موهای اشفته

با یک دست شکسته

 

اری خودم را اینگونه یافته م

وقتی با بُهت و دلی اکنده از غم و بغض خودم را یا بهتر است بگویم جسد خودم را پیدا کردم

 

کف بالکن خانه قبلی نشسته بودم.فنحان چای لب بالکن بود و از ان بخار بلند میشد..هوا بهاری بود

و بتو گفتم

چه شد؟مگه خودت نگفتی

من و تو قبلا با هم ازین حرفها زده بودیم و وعده های تو راست بود

چرا یکهو رفتی؟

 

گفته بودی ولش کن این مردم را.اینها فقط چهارچوب ها و اصول خشک که خوانده اند و اموزش دیده اند را میدانند

 

فراتر از آن نه

ولشان کن.کاری که میگویم را بکن حتی اگر قبلا به انها غیر ازین گفته باشم.

و...

گفته بودی گوش بدهم و هیچ نپرسم.گوش کردم و نپرسیدم حالا چه؟حالا جواب سرزنششان را تو می دهی؟

و تو بمن پاسخ دادی

و رسیدی

خیلی بموقع

و بخشنده ترینی

 

و من چه دیر فهمیدم

امشب.اکنون

 

که تو بمن چه هدیه ایی دادی.از خودت چه بخشیدی و چگونه در ان ظلمت و تاریکی و عوعوی گرگها بمن از خودت بخشیدی

چگونه مرا حفظ کردی؟

 

عجب ترفندی

 

چرا باید امشب به این مطلب برسم؟

که این یک نشانه است

اصلا دیگر چه اهمیتی دارد که بقیه چه فکر میکنند وقتی تو میدانی همه چیز را

و شیرینی بخشش تو از عظیمترین خودت باید برای من بسیار لذت بخش تر باشد تا قضاوت آنان

 

تو را شاکرم

 

حالا دنیا را از چشم یک انسان دست خالی و غمگین نگاه نمی کنم

بلکه از چشم یک انسان که بدنبال .... نگاه میکنم

 

یک انسان که تو را دارد

 

 

 

خواندن دو تا کتاب پی دی اف که چند وقته میخوام بخونم اما تنبلی میکنم

خوشم میاد همیشه هیشکی نیس کنارم

جز خدا

نشونه های خوبی نشونم دادی

کاش خودت ... اونکاری که باید و انجام بدی

این بار بیمناسبت با سال جدید نیست

بازبینی همه کِشوها و کمدها از جلو نظام...

هرچی چیز بیربط میریزیم وسط خونه و یمقدار دور ریخته میشه ما بقی هم در مشما یا جعبه یا سر جای اصلیش برگرده

 

باشد که ذهنمان مرتب تر شود

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید