دو سوم،خصوصی

نوشتن ذهن انسان را مرتب می کند.قدرت و اراده نوشتن انسان را ازسایر موجودات جدا میسازد

دو سوم،خصوصی

نوشتن ذهن انسان را مرتب می کند.قدرت و اراده نوشتن انسان را ازسایر موجودات جدا میسازد

سلام 

 

مدتهای زیادی که نبودم...طبق معمول

 

ولی دلم اینجا بود

 

تو ذهنم شروع میکردم بنوشتن مطالبی که اینجا منتشر بشه

 

بعد وسطهای مطلب بخودم میگفتم ...چرا داری تو ذهنت مینویسی

خب نوشتن واقعی فایده اش فرق می کنه  تا تو ذهن

 

و بعد از خودم میپرسیدم در اینباره ک داری مینویسی مطمئنی که میخواهی منتشر بشه؟

داشتم غصه میخوردم
غصه ی چیزهای بسبار زیادی را
غصه اینکه در سن جوانی غصه چه چیزهایی را باید بخورم
چقدر درد مند

یهو حس کردم وسط یک تالار شبیه نمایشگاه نقاشی ایستاده ام انگار من داخل یک ستون قطور به قطر دو متر هستم و تمام ستون از داخل پر از تابلو های بزرگ و کوچک هست
کنار هم و روی هم

تابلوها درد های من بودند و مرتفع
و من خودم را دیدم که یا ادمهای دیگه باعث ناراحتی من هستن
و وقتی اعتراض می کنم با گردن کلفتی داد و دعوا میکنند
یا من نگران دیگرانم

یک لحظه دلم بحال خودم سوخت
احساس بدبختی کردم
که چه کسی بفکر من هست پس؟

من نگران کودکی نکردن خواهرزاده ام هستم
نگران اینکه هر پدر یا مادری تصمیم اشتباهی بگیرد
و فرزندش در آینده سخصیتش، غرورش، همه چیزش آسیب ببیند

مگه من فرزند کسی نیستم؟مگه من خودم
آدم نیستم؟!
چرا اصلا تا حالا به کودکی خودم فکر نکرده ام
من کودکان اخمو با قیافه اندیشمند زیادی را متصور شده ام
که مادر و پدرشان می توانند برایشان اقدامی بکنند ک حال انها عوض شد
اما دریغ می کنند...خساست، دل کوچک داشتن، و هزار دلیل دیگر...
و همیشه در دلم از ان پدر و مادرها شاکی هستم

یک لحظه فکر کردم خودم چی؟
من شبیه اون پدر و مادرها باخودم رفتار نمیکنم آیا
من متوجه نیازها و احساسات خودم هستم آیا؟

 

ناگهان خواستم خودم را ببینم

من کی هستم؟

 

 

چقدر بروی خودم نمیارم خواسته هامو

چقدر میخوام خودمو بخودم ادمی نشون بدم ک سخت نمیگیره زندگی رو

حس میکنم 

یه دختر شش یا هفت ساله هستم

که وقتی مامانش نبود در کمد رختخوابا رو باز کرده تشکها و بالشت ها افتاده رو سرش

اون زیر مونده

و بقیه هم یادشون رفته که اون وجود داره

از چیزی که می ترسیدم شد

 

از چیزی که از کودکی شبها بهش فکر میکردم و میترسیدم

و غصه میخوردم

و مضطرب میشدم

و دنیا جلو چشمام تاریک می شد

 

خوبیش اینه 

 

همه میریم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خیلی وقته دلم میخواد بیام بنویسم

خیلی احتیاج دارم به نوشتن

 

اصلا دلم نمیخواد غر بزنم

میخواستم بنویسم در زمانه ای که انسانها هرکدام مشغول مسائل خودشان هستن

و دوستی نیس و کسی برای دردو دل بعد یادم افتاد گیرم که کسی هم بود شاید اون اثرو که نوشتن میزاره نمیزاشت

شایدم من چنین کسی رو ندارم شاید خیلیا دارن

 

یکسری حرفا هس که آدم میتونه جلو بقیه بگه یکسری رو نمیتونی بگی

 

چون ادم ممکنه نتونه راحت خودش باشه

یا ادمها موقع شنیدنت یروز قضاوتت میکنن چرا امروز اینطور گفتی دیروز اونطور گفتی

اما همین نوشتن ساده ب ادم کمک میکنه احساس و تفکرت رو درباره چیزی یا چیزایی ثبت کنی

نتیجه گیریتو حالا اشتباه یا درست

 

و بعدها که میخونی میفهمی امروزتو

یا میفهمی پیشبینی هات درست بوده یا نه

 

خیلی دلم میخواد هرشب بنویسم یا حتی هرروز اما نمیدونم کدوماشو میتونم عمومی کنم کدوماشو خصوصی

 

من از اول حدس میزدم دوسوم حرفام خصوصیه

تا ببینم اینبار چی 

 

به زمین نزدیک شدم، ابتدا پاهایم را پایین گذاشتم فکر کردم می ایستم بعد راه می روم اما نه

من مانند پرنده ای پرواز می کردم اما انگار مسیر حرکت من از پیش تعیین شده بود.

بنظر می رسید خودم دارم تصمیم میگیرم در چه مسیری پرواز کنم

اما نه طوری پرواز و مسیر آن هدایت می شد که بنظر میرسید مقصد و هدفی تعیین شده در پیش است.به جایی نزدیک میشدم و همانطور ارتفاعم با زمین کم می شد.ابتدا پاهایم را پایین گذاشتم فکر کردم می ایستم بعد راه می روم اما نه!

من روی زمین بدون قدم برداشتن شبیه اسکی کردن سُر میخوردم و به مقصدی نزدیک می شدم

دستانم به سمت نیزاری رفت و با هر دو دستم آن را کنار زدم و داخل شدم به پشت سر نگاه کردم

یک در بود!یک پنجره بود و یک پرده که داشت تکان میخورد بنظر می رسید از این طرف به شکل پرده دیده می شود و از آن طرف نیزار بود!

به زندگی آدمها نزدیک شده بودم.آدم ها سخت مشغول بودند، سخت، بسیار سخت.

هر طرف سرم را میچرخاندم یکی را میدیدم که سخت مشغول است.یکی سرش در موبایل بود و ان یکی مشغول صحبت با موبایل یکی در کتاب یکی با دیگری

و یکی هم به دیوار نگاه می کرد اما معلوم بود فکرش سخت مشغول است.

از یه حدی که به انها بیشتر نزدیک میشدم چیزهایی میدیدم.می شنیدم.

آنها معتقد بودند این تعریف زندگی امروز است.

لایک.کامنت.تبلیغات.فالور.پول.داف.شاخ.پز.چند کا.سلفی.بلاک.قربونتو.خفه شو.خودت خفه شو.کی میاد با هم آشنا بشیم.من واقعا نیازمندم.پول نیاز دارم.چی ازتون کم میشه لایک کنید.ازتون دلخورم که لایک نمی کنید.قربانی.سیل.کشته.ماسک.مرگ

به پشت سر نگاه کردم.دل سوزی دیدم.ترحم.تاسف

پیش رفتم .اینطور که آنها می گفتند قوانین زیادی آنجا وجود داشت

از عشق می گفتند.از دل بردن

از چطور پول دراوردن

از بیت کوین .از هر چیز که اگر از آن حرف نمی زدند بنظر می رسید احساس می کنند دیده نمی شوند.

اما به پشت سر نگاه کردم.بیشتر قوانین برعکس بود

نوشته بودند این خورشید است نور از آن می آید

پشت سر نوشته بود نور از تاریکی می آید.

نوشته بودند زمین نیروی جاذبه دارد.

پشت سر نوشته بود نیروی جاذبه از بالا می آید.

نوشته بودند برای زندگی باید دوید باید زیاد دوید

پشت سر اما نوشته بود آهسته باید رفت.با تامل

یک لحظه حس کردم گم شدم.

اینجا کجاست؟

چرا همه چیزهایی که می دانم اینجا برعکس شده است

نوشته اند: هرکار میتوانی بکن تا دیده شوی.شنیده شوی تا قبولت کنند تا دنبالت بلشند

پشت سر نوشته هر چه دیده نشوی شنیده نشوی بیشتر دنبالت هستند

همه چیز برعکس بود!!

مثل تصویر واژگون یک عمارت در آب حوض

حالا من نمیفهمیدم چطور خودم را پیدا کنم.من عمارتم یا تصویر آنم در آب

گریستم.خدا را صدا زدم.ترسیدم.دلم گریست

دستی مچ دستم را گرفت نفهمیدم چگونه اما من را به عقب کشید.

صدایی در گوشم گفت.هیس نترس.تو گم نشدی آنها گم شده اند.

آنها گم شده اند.پرسیدم چگونه می شود کمکشان کرد.گفت آنها باور ندارند.معتقد نیستند که گم شده اند.آنها خود را پیدا شده می دانند.

گفتم اما شاید بشود..گفت هرکس بخواهد پیدا شود .راه بیدار شدن را خواهد یافت.ما اطلاعات زیادی به امانت گذاشته ایم.تصمیم با آنها است.هرکس بخواهد بجوید پیدا می کند.بیدار می شود.

جوینده یابنده است.