دو سوم،خصوصی

نوشتن ذهن انسان را مرتب می کند.قدرت و اراده نوشتن انسان را ازسایر موجودات جدا میسازد

دو سوم،خصوصی

نوشتن ذهن انسان را مرتب می کند.قدرت و اراده نوشتن انسان را ازسایر موجودات جدا میسازد

اکنون که این نامه را بتو می نویسم .... سالهای زیادی ست که تو را میشناسم

من معتقدم که بالاخره همه ما یکجایی یا بعد از مرگ یا قبل از ان 

از همه چیزهایی که بما مربوط هست مطلع خواهیم شد

 

بهمین دلیل هم این نامه را می نویسم که روحِ من بدهکاری بتو ندارد

 

قبل از هرچیز نمیدونم باید برای خودم متاسف باشم یا نه

 

نمیدونم...اینجوری که تو رو پس از سالها شناختم اگر شناخت این روزه من درست هست که خیلی برای خودم متاسفم 

 

و اگر درست نیست و تو یک انسان فرا باهوشی و حاضری خودتو پایین بیاری و انگ مریضی و نا پختگی و بچه بودن و حماقت بخوری ولی به هر دلیل (غرورت یا صلاح کار)

دلیل کارهات رو پنهان کنی ...دیگه تقصیر من نیست خودت خواستی

 

پس در شناسونده شدن خودت بمن همه ماجرا تویی .. من ازین لحظه ببعد انتخاب میکنم صلاح خودم را و دیگه با تو نه در ذهنم و نه در قلبم و نه روحا و هیچ جوره 

هیچ زمان و مکان کاری ندارم

 

یادت باشه که تو خودت بخودت بد کردی و انتخابهات هیچوقت بر اساس آرامش خودت نبوده ...تو همیشه دنبال ستیز بودی و احتمالا از کودکی در یک فضای تو سر زدن و مقایسه ای و کتک و بددهنی و پر از عقده بزرگ شدی و جز اینها در ذات خودت هم استعدادی وجود داره که اینی بشی که الان هستی و بهتره مث ت ت لو بری خودتو تحویل یک جایی بدهی...

یا درمانت کنن یا با طناب ببندنت چون تو خودت که بخودت کنترل نداری

بلکه کنترلت کنن ...هر چی هم سنت بالاتر بره ...بیشتر قراره احساس ناکامی کنی و حالت بدتر بشه بهت قول میدم

 

من رفتم تمام

 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اعتماد کردن....

 

اعتماد کردن چه جوری هست؟

 

اعتماد کردن به دنیا...

به محیط اطراف ...

به خانواده...

 

هر لحظه منتظر اتفاقی نبودن چه حسیه؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

رفتار خانواده مامانم با ما بعد از رفتنش 

خیلی منو اذیت کرد

هرچند انتظارشو داشتم

 

در کل مامانم انقدر بودنش پررنگ بود و انقدر تو هر کاری که میخواستی بکنی

میومد پیشنهاد میداد که یکجای کارو بگیره و کمک باشه تو زندگی من ..تو زندگی خواهر برادراش که وقتی رفت ...جاش مثل نبود دندون آسیاب تو دهن مشخص هست

 

وقتی هم که بود بارها و بارها خواهر برادراش بی معرفتی ها یا خیلی مودبانه تر بگیم

شبیه خودش نبودنها شونو بهش ثابت کرده بودند اما اون به نحوی برلی خودش توجیح میکرد یا نهایت مدتی دلخور میشد و میگذشت

 

اما وقتی مریض شد(سرطان) و هرچه گذشت بعضیارو بهتر شناخت و متوجه شد که دیگه نمیتونه برای خودش توجیح کنه

 

اما من

من همیشه باور داشتم کسی مث اون اگر یه روز نباشه...حیطه انسانهایی که باهاشون سروکار دارم دهن باز میکنن مث اژدها منو...مارو ...میخورن

 

البته شاید به این وحشتناکی نبود ولی تا حدی بود

 

اگر منصفانه بخوام بگم از صد درصد ...سی درصد ...چهل درصد...اینطور شد

اما باقیش ...هم اون قسمت از زندگی هست که تو توی شرایط سخت از دیگران توقع درک و فهمیده شدن داری و اینکه کاری برات انجام بدهند...کمک باشن..قوت قلب باشن.. ولی اونا یا متوجه نمیشن که بنظر من چنین چیزی نیست

 

همه منافع خودشون برای خودشون مهم هست نه دیگران

فقط اونجایی متوجه میشن که زندگی عین اتفاق یا بدترشو باهاشون میکنه

بعد تو خلوت و انتظار مهر و رحمت خدا و خلق خدا یاد اعمال خودشون شاید بیفتن


مدتهای زیادی که ذهنم بهم ریخته مث یه خونه که هیچ چیش سرجاش نیست
میخواستن خونه تکونی کنن و همه وسایلای بزرگ و کوچیکو جابجا کردن ولی هنوز نه آب و جازو کردن نه گردگیری نه چینش جدید

از وقتی مامانم رفت ، بدتر هم شد ...ذهنمindecision

بعضی روزا در حالی که دارم فعالیتی روزانه انجام میدم و یا نشستم و کاری انجام نمیدم، یهو بدون اینکه من از قبل فکری کرده باشم یک خاطره خیلی قدیمی خاک گرفته و حتی از یاد رفته، عینه فیلم سینمایی جلو چشمم روشن میشه
خیلی زنده...انگار من وسط گذشته ایستادم و دارم نگاه میکنم.یک چیزهایی میبینم که دلایل اتفاقات بعدها که متعلق به اکنون و چند سال اخیر هست رو میفهمم
ولی زیاد چون فکر نمیکنم به نتیجه گیری نمیرسم و رها میشه

یک دغدغه ها و نگرانیهایی و سوالهایی هم برای الان و اینده تو ذهنم هست و این همه افکار بی نتیجه و بی جواب که نمیدونی موضعت دربارشون چی باشه...بهتره
واسه همین دوست دارم بنویسم تا حالم بهتر بشه